یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

رفته بودم سفر ... (1)


نمی دانم قسمت بود!؟ شد !؟ کردند !؟ کردیم !؟ ( حالا آن قسمت بالادستی را وارد بازی نکنیم !! ) خلاصه اینکه خیلی یهوئی رفتیم ددر ، آنهم کجا ؛ پایتخت !! یعنی رفتن ما بیشتر یک اتفاق بود تا تصمیم !!

 

 

 

پنجشنبه صبح رفته بودم بازار سنتی برای خرید !! در این شهر هر کسی روزی خودش را دارد ؛ از بقال ساده گرفته تا هایپرمارکت دَرَن دشت !! هرچند موفقیت در این سالها دست بردن در روزی دیگران تعریف می شود و مردم دوست تر دارند تا نزدیکترین راه موفقیت را انتخاب بکنند ( مثالش را هم از خود سفر بزنم ! ) فرصتی شد تا فیلم محمد (ص) به روایت مجید مجیدی را ببینیم و در یک قسمتی از فیلم  ، ساموئل یهودی به مردی وعده ی پول می دهد تا در بازگشت از دیر بحیرا ، جلوی کاروان را بگیرند و همه را بکشند!! این قسمت از جریان انتخاب ساده ای از زندگی روزمره خودمان بود (!!) راهزنان کوتاهترین راه را برای رسیدن به پول انتخاب کردند ، به جای کشتن چهل نفر که خطر جانی برایشان داشت ، به همان دو نفر کارفرما حمله کردند و یکی را کشته و ساموئیل هم که زخمی و فراری شد !!! این روزها هستند کسانی که به جای کسب درآمد ، درآمد دیگران را بالا می کشند و زندگی قارونی برای خود درست می کنند و چشم خیلی ها را پر از بهت و تعجب می کنند !!

 

هر از گاهی به بازار سنتی می روم و قسمتی از خریدهایم را از آنجا تهیه می کنم ...  در چندین نوبت قبلی هر بار 99 و 100 هزار تومان خرید کرده بودم و این بار هم همینطور دست می بردم و وسایلی را انتخاب و روی میز می گذاشتم و سر آخر حسابم شد 100/5 که آن 5 را هم تخفیف داد و باز روی 100هزار خرید کردم !! در زندگی گاه اتفاقا کوچک برای آدم دلخوشی می آورند و تا ساعت ها ذهن و روح را مشغول می کنند !!

 

بازار که بودم بانو تماس گرفتند و گفتند که با تهران ، خانه ی برادرم حرف می زدند و ما را دعوت کرده اند که برویم آنجا ، البته تعارف روزمره بود !! ( ناگفته نماند که تا مرز اصرار هم در دفعات قبلی اتفاق افتاده بود !! ) و اضافه کردند که من دارم ساکم را می بندم و فرمودند برگردم خانه تا برنامه ی سفر را بسته و شب راهی بشویم !! و صدالبته مصمم هم تشریف داشتند !!

 

خریدها را برداشته و راه افتادم به طرف خانه ، البته وسط های راه یادم افتاد که دوستم ( آن یکی دادو ! ) برای بازگرداندن پدر و مادرش از سفر نوروزی به تهران می رودو نمی دانستم که رفته بود یا نه !؟ برای همین تماس گرفتم و گفت که حوالی ساعت 16 می رود و خبر دادم که رفتنی ما را هم همراه ببرد ؛ هم او تنها نمی رفت و هم ما راحتتر بودیم !!

 

همینطور سریع و حساب شده کارها جور شدند و آماده رفتن شدیم ، در این سالها که دلم به خیلی از مسافرت رفتن ها گرم نمی شود ، حس می کنم که دارم بزرگ می شوم !! با بزرگ شدن آدمها روابط گرمی که بین آنها حاکم است سرد می شود و ما آن را به حساب بزرگ شدن می گذاریم ؛ هرچند می دانیم که با بعضی ها به همان روال قبلی پیش می رود !! اگر با برخی همچنان پیش می رود بدلیل این است که در مورد آنها حواسمان جمع است ، و سرد شدن روابط در مورد بقیه از محل حواس پرتی !!

 

با کمی تاخیر حوالی ساعت 17 راه افتادیم و اتفاقا آغاز سفر خیلی خوبی بود ؛ مطمئنا شانسی نبود !! چون انتخاب خوب باید به سرانجام خوب برسد ( مسائل حاشیه ای هم که دست ما نبود ، برعلیه ما نبود !! ) با شروع سفر ما باران هم شروع شده بود و قسمت هایی از مسیر را با تابلوهای زیبایی از رنگین کمان و زمین باران خورده طی می کردیم ... طبق معمول صحبت هایی بین دو دادو (!) همیشه خوب و خوش از آن در می آید و نفر سوم احساس تنهایی نمی کند ...

 

در هر قدمی هم عکسی گرفته و در اینستا بصورت استوری می گذاشتم تا دیگر دوستان هم در جریان باشند !! عکس از چمنزارهای تازه سبز شده با آن سبزی خاص که مخصوص فروردین و اردیبهشت می باشد!! عکس از رنگین کمان بزرگ که ابتدا و انتهایش هم دیده می شد و این از مزایای چشم انداز بزرگ و حضور در وسط یک دشت باز می باشد !! حتی امامزاده ی مشهور بین راه ( حدفاصل بین دو شهرستان میانه و چهاراویماق !! که به لطف نفس گرم خود و تبلیغات من باندازه ی کافی مشهور شده است !! ) یعنی بلافاصله بعد از گذاشتن عکس آنجا در استوری ، یکی از دوستان نسبتا دور برایش کامنت نوشت ، " اینجا همان جاست که فوتورافچی را مزدوج کرد !!؟ " در جوابش نوشتم : " کاش روحانی به جای وین ، برجام را در اینجا می نوشت ... مطمئنا حالا اردبیل شده بود لس انجلس !! "

 

         


برخی از این عکس ها با سرعت بالای 120 ماشین گرفته شده اند و نشان به این نشان که در همین حوالی بودیم که برایمان اخطار سرعت بالا آمد و در اس ام اس قید شده بود که 30 کیلومتر سرعت بالای مجاز داریم !!!
 

و رسیدن و نشستن پای میز پذیرائی و خوشان خوشان شدن ها !!


چیزهای زیادی هم در راه دیده می شد که نمادهای شعور مردم بود و برخلاف ظاهرسازی های شیک ، برخی رفتارها درون انسان ها را آن چنان که خودشان دوست ندارند نمایش می دهد !! مثلا در باجه های دریافت عوارشی ، تابلو زده بودند که لطفا برای عبور از عوارضی فیش بگیرید و کارت شناسائی ارائه نکنید !! یعنی اینکه هنوز خیلی ها هستند که برای عبور از عوارضی ها بجای پرداخت هزار تومان و دو هزار تومان (!) کارت شناسائی نشان می دهند که مثلا من سرهنگ انتظامی هستم ، یا نماینده مجلس هستم ، یا رئیس شورا و ... و شعورشان نمی کشد که این کار معادل بی برو برگرد همان اخاذی است !! و برای یک مسافربینا (!) دیدن این تابلوهای روشن (!) ، برای شناختن سطح شعور افراد منطقه ( وقتی منتخب هایش این گونه باشند !! ) بهتر و واضح تر از  بنرهای 65 متری و تبلغاتی است که در هر جا نصب شده است !!

 

حوالی ساعت 12 بود که به تهران رسیدیم و دوستم ما را برد تحویل داداشم داد و خود راهی ویلایشان در جاده دماوند شد ...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
نگین دوشنبه 27 فروردین 1397 ساعت 15:23

سلام بر جناب دادو ...

به به
چه سفرنامه جامع و کاملی
از "ب" بسم الله شروع شد و ادامه داره ظاهراً ...

دست مریزاد
چه عکسهای شفاف و زنده ای .. چه رنگین کمان هفت رنگی .. چه دشت سرسبز و زیبایی .. و نهایتاً چه میز پذیرایی اشتها برانگیزی!

اوه این یکی از قلم افتاد: چه بانوی مصمم و پر جذَبه ای!

یعنی خدا نکنه خانمها قصد سفر کنن .. ایکی داشین آراسیندا هم که باشه، شرایط رو جور میکنن ..
احسنت ... و سلام گرم بنده رو خدمت بانو برسانید لطفا

سلام
البته که قسمت اول است و تا همینجا هم کلی اوسته گئشمه نوشته ام !!
رنگین کمان واقعا زیباست و زیباتر اینکه ابتدا و انتها هم دیده شود ؛ یک منطقه را می توان در نور خاصی دید ، فقط دوربین حرفه ای می طلبد و حوصله ی عکاسی !!
سلامت باشید ، ممنون

نگین دوشنبه 27 فروردین 1397 ساعت 15:31

جاری خانم اینجانب یک زمانی بانک سپه مشغول به کار بود و الان دیگه بازنشست شده..

تعریف میکرد که یه روز یک دانشجوی پزشکی که فرزند یکی از مقامات بالای شهرمون هم بوده، میاد بانک که چک نقد کنه .. در حالیکه نه شناسنامه همراه داشته و نه کارت ملی و به جاش کارت دانشجویی ارائه داده ... جاری عزیز گفته که با کارت دانشجویی نمیشه چک پاس کرد و حتما باید شناسنامه یا کارت ملی باشه ...
که یهو داد این آقا بهوا بلند میشه که: شما نمیدونید من کی هستم، من فرزند فلانی (معاون استاندار) هستم ضمن اینکه سال آخر پزشکی دانشگاه شیراز درس میخونم! و این کارت رو روی سنگ بذاری آب میشه و شما چطور نمیتونید با این کارت چک پاس کنید؟!!!

خلاصه که با مخالفت سرسختانه جاری خانم و ایضاً وساطت مدیر شعبه، این آقا رو توجیه میکنن که: شما هرکی که تشریف دارین، لطفاً تشریف مبارکتون رو ببرین و فردا با کارت ملی یا شناسنامه تشریف بیارین چکتون رو نقد کنین!!!

اینجاست که یاد اولین جمله ی انگلیسی افتادم که همیشه یکی می آمد و روی تخته سیاه می نوشت :
It's nice to be important But It's more important to be nice
البته اگر درست یادم مانده باشد و بانو غلط املائی و انشائی نگیرد !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد