یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

چه تکرارهای مزخرفی ...

 

یکی از دوستان من یک شرکت مهندسی دارد از نوع خیلی خوب اش ؛ خیلی سال پیش وقتی داشتند آنجا را کلنگ می زدند ، آدم نبود مرا هم بعنوان بازرس نوشتند ... بعدها این شرکت پا گرفت و بدلایلی یکی از بهترین ها شد ، و امروزه در تمام طرح ها و سازه های مهمی که در شهر اجرا می شود یا دستی در کار دارند و یا چشمی در نظارت !! دورادور چند چیز از آنها یاد گرفته بودم ، که کوچکترین آنها نظم و انضباط در کار و پرستیژ بود !!

  

 

یکی از دوستان دورتر ، زمانی آنجا مدیرعامل شده بود ، یک آدم خیلی شسته رفته و باکلاس ؛  حالا تعهد اخلاقی نداشت !! خودش چوبش را خورد ؛ ولی نان کلاسمداری اش را آن شرکت هنوز هم می خورد !! یادم می آید یکی از اولین لپ تاپ هایی که وارد شهر شده بود دست او بود ، با هزینه ای که شاید آن زمان بسی بسیار زیاد بالا نشان می داد ... حالا قیمت لپ تاپ شاید برابر یک حقوق باشد ، آن زمان اندازه ده تا حقوق بود !! کمی به این رفتار خارج از عُرفش گیر می دادند و می گفت : " وقتی با این وارد اتاق شهردار می شوم ، ناخودآگاه به احترامم بلند می شود !! یک مدیرعامل باید پرستیژ داشته باشد !! "  این تا اینجا ...

 

===

 

بیست و چند سال پیش من کارمند حسابداری بودم در نهضت سواد آموزی استان ؛ در طول دو سالی که در خدمتشان بودم ، آب خوش از گلوی دوست و دشمن پائین نرفت !! یا از شدت دلخوشی جماعتی به سرفه مشغول بودند و یا عده ای از سر حساسیت بالا به عطسه دچار !! یکی از هزاران خاطرات من در آنجا ، بعدها به داستان کفش معروف شد !!

 

یک روز یک چک بردم بالا تا مدیرمالی که در جلسه شورای استان بود امضاء بزند !! البته کسی از این کارها نمی کرد ولی من کارمند خوبی بودم و حسابدارهایی که از شهرستان می آمدند را زیادی لوس می کردم تا کارشان زود راه بیافتد و بروند به شهرشان برسند ، جلوی نماز خانه حدود بیست - سی جفت کفش بود که از دور نشان می داد که روی هم جارو کرده و جمع کرده اند ؛ مثل برگهایی که باد یک گوشه ای جمع می کند !!

 

توی پارانتز نیمچه توضیحی بدهم ؛ کنار اتاق مدیرکل یک اتاق کنفرانسی بود از نوع درن دشت !! با میز و صندلی های خیلی شیک ولی چون ان زمان زُهد و وَرَع ساختگی برخی را خفه کرده بود ، می رفتند نمازخانه اداره و روی زمین می نشستند تا از مظاهر دنیا وصله ای به تن شان نباشد ... بعد درآن روزگار شلوار و لباس اتو کرده ، و حتی تمیز ، کفش واکس خورده و حتی غیرپاره و ... از مصادیق کفر و طاغوت بود !! ... یک مدیری بود برای شهرستان کلیبر که تنها فرد مجموعه بود که کت شلوار تمیز و یکدست تن اش می کرد و کفش هایش همیشه برق می زد و خیلی آدم مبادی آدابی بود !!

 

از پارانتز بیرون بیائیم ... وقتی جلوی سالن رسیدم یک فکر ابراهیمی به سرم زد ... بعد از گرفتن چک ، کفش ها را با پایم بصورت تیکی تاکا ، برم انتهای سالن و  با پایم چپاندم یک گوشه ای و برگشتم آن یک جفت کفش را برداشته و جلوی در گذاشتم !! و آمدم پائین توی اتاقم و سرگرم کارم شدم ... تقریباً یک ربع به اذان ظهر مانده بود که یکی از همکاران که رئیس دفتر مدیرکل بود و موذن اداره و من او را بلال صدا می زدم از سالن بیرون آمده بود برای اذان دادن و دیده بود فقط یک جفت کفش هست !!!

 

بقول خودش در کسری از ثانیه فهمیده بود که این کار فقط از یک نفر می تواند سر بزند و او کسی نیست جز من !!!!! پابرهنه دویده بود طبقه پائین و دنبال من ... توی اتاق دیدم نفس زنان از کفش ها می پرسد ، تازه یادم افتاد که آن قضیه را فراموش کرده ام ، رفتیم بالا و گفتم :" دیدم کفش ها نامرتب هستند ، آنکه قابل مرتب کردن بود را گذاشتم جلوی در بقیه را آن گوشه چپانده ام !! " بلافاصله بچه های روابط عمومی را صدا زد و رفتند در میان چشمان از حدقه درآمده ی مدیران شهرستان ها (!!) کفش های زوار در رفته شان را ریختند جلوشان تا اخلاص شان زیاد زیر سوال نرفته باشد !!! حالا شما بگوئید من آدم بدی هستم ؛ ولی از فردای آن روز حداقل ده جفت کفش متعلق به مدیران ارشد ، سه رده ارتقا یافته بود !!

 

===

 

امروز یکی از ارشدترین های کارخانه در حالیکه با تلفن حرف می زد از مقابلم گذشت ... حق هم داشت مرا نبیند ، حقوق آذرماه را نداده اند و تا برسند حقوق های معوق و عیدی را بدهند و سال را به آخر برسانند چهار تا هفت خوان پیش رو دارند !! برجام هم به فرجام مناسب نرسید ، دلارها به منزل مقصود رسیدند ولی بدست طلبکاران دولت نرسیدند !! حتی از آن صدهزار ماشینی که پیش فروش کردند و پولش را هپلی هپو کردند پشیزی به کارخانه های طلبکار از ایران خودرو نرسید و همچنانچه حکمت گمشده ی مومن است ، این روزها پول گمشده ی ملت است !!

 

وضعیت پوشش و کفش های نامتناسب و ریخت ناجور آن مدیر ارشد ، هم مرا از وضعیت اش دلخور کرد و هم داستان کفش را یادم آورد ... باور کنید برای مدیری در این سطح که هم کاسه ی استاندار و هم پیاله ی فرماندار است (!) یک پرستیژ در حد نون خشکی (!!) ...


دیگرقابل عرض نیست ...

 

نظرات 4 + ارسال نظر
نگین یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 08:55 http://parisima.blogfa.com

نوبتی هم باشه نوبت منه که بگم: دادو خان سربزرگ بودین ها

بجز یکی دو مورد ، با بزرگانی هم که نشست و برخاست کردم چندان بزرگی ندیدم ...

سروش یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 12:21 http://azadkish.mihanblog.com

عجب شکسته نفسیی؛ آدم نبود، مرا هم به عنوان بازرس نوشتند!!!
چه نکته ی مهمی ر یادگرفتین از اون بزرگواران؛ انضباط در کار و پرستیژ.
برای مرتبه دوم در روزهای اخیر از حسابدار نهضت بودنتان یاد کردین. پیداست دوران پرافتخاری بوده.
پارانتز هم یاغچی بیر زاد دی!
درود بر شما، درود بر شما. عجب حرکت انقلابی و تأثیرگذاری کردین. درود بر جسارت و فکر بکرتان.
"حکمت گمشده ی مومن است."!!! عجب جمله ی حکیمانه ای! خیلی حال کردم. در گوگل که جستجو کردم، گویا این حدیث برای ترغیب مومنان به کسب حکمت بیان شده! اما من آن را در همان معنا که شما منظور دارین، برداشت میکنم و به کار خواهم بست!!!
در باب پرستیژ مقدسات که شما بهش پرداختین، من یارای عرض اندام ندارم!!!

ثبت بعنوان بازرس در زمان صدور آگهی تاسیس غالیا از همین روش " آدم نبود !! " می باشد ولی بازرس ماندن فرق دارد ...
در دو سالی که کارمند نهضت سواد آموزی بودم ؛ گردش های کاری زیادی داشتم ، چیزهایی زیادی آموختم و کارهای خاصی کردم که بعنوان خاطرات شیرین برایم ماندگار شده اند ...

مینو دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 08:36 http://milad321.blogfa.com

سلام
چه خاطرات جالبی.واقعا اوایل از نظر پوشش اوصاعی بود.ما هم مدیری داشتیم که با دوچرخه زهوار در رفته ای میامد اداره.سر ظهر هم اول کشیک میداد ببیند کی نرفته نمازخانه.
شما هم خوب شیطنت میکردید.

سلام
سال 72 من یکبار وسط تابستان با پیراهن آستین کوتاه رفته بودم اداره ، نگهبان به همه گزارش داده بود !! ازآن تاریخ مرا منافق صدا می زد !!

khatere hastam دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 23:54

ما رو یاد اون سال ها انداختید برام پوشیدن کتونی سفید رویای دست نیافتنی شده بود توی مدرسه حتی حق پوشیدن جوراب سفید هم نداشتیم از اینا بدتر توی شهرستان ما از دوران راهنمایی چادر هم اجباری بود و بدبختی زمستونا بود که با یه برف و بارون نمیتونستیم خودمونو جمع و جور کنیم وقتی میرسیدیم خونه هر روز باید گل و شل پایین چادر و شلوار و جوراب که گاهی هم به مانتومونم میرسید میشستیمزور بود به خدااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد