یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

بارانی که می چکد ...

 

یکی دو روز است از خانه که بیرون می آیم می بینم باران کوچه را آب و جارو کرده و بوی فروردین کوچه را پر کرده است ، بویی که نوروز را بیادم می آورد و جنگل لاتون و از این دست خاطرات ... !!

   

امروز صبح خبرهایی که از شهر می رسید حکایت از بارش باران داشت ، آنهم از نوع رسمی ؛ ولی در کارخانه ی ما بازای هر قطره ی که در بیرون بر زمین می افتاد دو چکه از سقف پائین می آمد !!

 

امروز همه ی حرف و حدیث ها بنوعی به بیست سی سال قبل برمی گشت و بازار گذشته خوانی داغ بود ، منهم یاد اتفاقی افتادم که حداقل 38 سال عقب گرد از نوع بی برو برگرد داشت !! چند شب پیش بود که از جلوی تی وی رد می شدم و یک صحنه ای دیدم که به خیالم آشنا می آمد ولی فکر کردم یکی از این سریال های متداول از نوع پزشک دهکده و معلم روستا و ... می باشد !! دیشب که مهمان داشتیم و طبق معمول مهمان های ما جلوی تی وی می نشینند (!) باز از همان سریال صحنه هایی پخش می شد و دهان نیمه باز من برادرم را واداشت که پیش دستی بکند ؛ از من پرسید : " این سریال را یادت هست !؟ " بلافاصله برادرزاده از آن گوشه پذیرایی داد زد " سریال خانه کوچک " (!!) یعنی تقلب رساند به عمویش در حد تیم ملی !!

 

با نام سریال ارتباط بیشتری داشتم تا با خود سریال ، بهرحال آن سالها من 8 - 9 سال داشتم و چون آیکیوی پائینی دارم خیلی چیزها یادم نمی آید ، مثلا برادر کوچک من که متعلق به بعد از انقلاب است برخی جریانات را تعریف می کند که من حساب کتاب می کنم و می بینم آن زمان این موجود دو سال داشت !! نمی دانم واقعا چیزی بیادش مانده یا از تعریف های دیگران به چنین تصویر سازی هایی رسیده است !!

 

البته یک موضوع خاص باعث شده است تا من همیشه نام این سریال را بخاطر داشته باشم و آن داستان اولین مواجهه من با تلویزیون رنگی بود !! سال 56 من کلاس دوم ابتدایی بودم و یک دوستی داشتم که خانه شان نزدیک مدرسه بود ، خانه ی خیلی بزرگ و معلوم بود که خیلی اوضاع خوبی داشتند ، بعدها وقتی کلا به آلمان مهاجرت کردند آنها را شناختم و خوب ...

 

یک روز از من برای دیدن جوجه هایش دعوت کرده بود و چون خانواده ی خیلی خاصی بودند ، ابتدا مادرش به مادرم هماهنگ کرده بود و من بعد از ظهر قرار شده بود دو ساعتی آنجا باشم ، دمدمای عصر بود که ما را برای خوردن شیرینی و شربت به داخل ساختمان بردند و در حالیکه مشغول خوردن بودم نگاهم به تلویزیون آنها افتاد ... برخلاف تلویزیون ما ، آدمهای داخل آن تلویزیون لباس های رنگی پوشیده بودند و این اولین باری بود که من سریال خانه کوچک بصورت رنگی دیده بودم ... بلافاصله بعد از ورود به خانه به مادرم گفتم : " من سریال خانه کوچک را دیدم ، هر کدام از آنها لباس های رنگی تنشان بود و ... " این ذوق زدگی من تا مدتها نَقل مجالس بود !!


فتوا داریم اگر حیوان اهلی مبتلا به نجاست خواری را 40 روز در قرنطینه نگهدارند ، رفع اشکال از او شده و می تواند به آغوش گرم طویله برگردد !! شاید سریال های قبل از انقلاب هم بعد از 40 سال مشمول عفو شده و رفع اشکال شرعی شده اند و بازپخش آنها ایرادی ندارد ، با این حساب تا چند سال دیگر سر و کله دلفین ها بازدر تی وی پیدا خواهد شد !!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
همطاف یلنیز شنبه 19 دی 1394 ساعت 20:24 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
خانه کوچک؟ چیزی یادم نیست!
منتهی منم روز اول تماشای تلویزیون رنگی رو یادم هست
تلویزیون رو گرامی مادر از فروشگاه اداره خریده بودند و تا برقرار شد و روشن تازه ساعتی نگذشته بید که به نظرم آبگرمکن ایستاده خانه صدا داد و قطع آب و تعمیرکار و خرج و ...

سلام
پس پاقدمی اش خوب نبوده !!

سروش یکشنبه 20 دی 1394 ساعت 17:20 http://azadkish.mihanblog.com

انگار من دقتم بالا نیست. سخن شما را این روزها از دیگران هم شنیده ام. اما چرا خودم این حال و هوا را حس نکرده ام؟! تصویر من از این روزهایی که گرمای اواخر اسفند را دارد، "آشیان رو به خرابی میرفت" است!

وسط دی ماه که باید سوز و سرما باشد ، وقتی دما برسد به 7 - 8 درجه ، یعنی بوی فروردین می آید ، نیازی به دقت و کولیس و ذره بین نیست که ...
آشیان !؟!؟ کدوم آشیان !؟ اونکه پیارسال به باد رفت !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد